پیرهای جوان
پیرهای جوان
من همیشه از این که پیر شوم وحشت داشتهام. حتی فکر این که در تمام روز باید به در و دیوار خیره شوم و یا به تماشای تلویزیون بپردازم، ناراحتم میکند. سال گذشته در روز سالمندان به خودم گفتم: به همسایه جدیدم که پیرمردی بازنشسته است سری زنم. پیرمرد بیچاره یکی دو سالی است که همسرش را از دست داده و واقعا تنها است. برای این کار کمی شیرینی پختم و سرزده به دیدنش رفتم تا او را خوشحال کنم. وقتی زنگ در را زدم، پیرمرد با لباس ورزشی جلوی در ظاهر شد. ظاهر بسیار پیر و فرسودهای داشت ، ولی درخشش چشمانش حیرتانگیز بود وقتی خودم را معرفی کردم. گفت: واقعا خوشحالم کردی، اما متاسفم که نمیتوانم تو را به داخل خانه دعوت کنم. چون ساعت دو بعدازظهر در باشگاه با دوستانم قرار دارم. امروز مسابقه نیمه نهایی تنیس است و باید کمی زودتر به آن جا بروم.
با قیافهای متعجب گفتم: «اشکالی ندارد برایتان کمی پای سیب پختهام که ...» حرفم را قطع کرد و در حالی که جعبه شیرینی را از دستم میقاپید گفت: «واقعا متشکرم این همان چیزی است که فردا برای کوهنوردی لازم داشتم.»
گفتم: «از دیدارتان خوشحال شدم راستی شما میدانید مادربزرگ منزل است یا نه؟!»
مادربزرگ ، در واقع مادربزرگ حقیقی من نیست. او خانم مسنی است که در همسایگی ما زندگی میکند و همه همسایهها او را مادربزرگ صدا میکنند.
پیرمرد جواب داد: «فکر نکنم ، امشب قرار است به همراه مادربزرگ و بقیه ی دوستان به یک میهمانی برویم. فکر میکنم که الان برای خرید رفته باشد. «با قیافهای حیرت زده در حالی که روز خوبی را برای او آرزو میکردم از پیرمرد جدا شدم.
از کودکی اخلاق خاصی داشتم که به آسانی از انجام کاری ناامید نمیشوم. من مصمم بودم که امروز به دیدن یک فرد سالخورده بروم. به دختر خاله ی مادرم که 83 سال دارد زنگ زدم . دخترش جواب داد که به دیدن خواهرم رفته که فعلا به علت بیماری در بیمارستان است. به عمه 74 سالهام زنگ زدم که به همراه شوهرش برای تعطیلات به چین رفته بود. به عموی شوهرم که 79 سال دارد تلفن کردم و فهمیدم که بعد از فوت همسرش، دوباره ازدواج کرده و به همراه همسر 61 سالهاش به ماه عسل رفته است! بالاخره به یاد دوستم افتادم. او یک راهبه بود که در دبستان، معلم کلاس سوم من بود. او در خانه بازنشستگان ویژه راهبهها زندگی میکرد. چند سالی میشد که او را ندیده بودم. به آن مرکز تلفن زدم و پرسیدم: میتوانم با او صحبت کنم؟ تلفنچی کمی فکر کرد و گفت: او این هفته به همراه گروه گشت و سیاحت به مسافرت رفته است.
نمیدانستم چه باید بگویم. فقط یک چیز را فهمیدم، هیچ کدام از اینها به ویژه آن پیرمرد و دوستم ، معنای سالخوردگی را نفهمیدهاند! من هم تصمیم دارم، دیگر چیزی درباره آن ندانم!